آقای جونز چند روز تعطیل در پیش داشت ، پس با خود گفت : با قطار به کوه می روم. او بهترین لباسهایش را پوشید، کیف کوچکی برداشت، به ایستگاه رفت و سوار قطار شد. او کلاه زیبایی به سر داشت و اغلب در طول سفر سرش را از پنجره بیرون می آورد و کوهها را تماشا می کرد تا این که باد کلاهش را برد.
آقای جونز به سرعت کیف کهنه اش را هم برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
بقیه مسافران داخل قطار به او خندیدند و از او پرسیدند : آیا کیفت می خواهد کلاه زیبایت را برگرداند ؟
آقای جونز جواب داد : نه، در کلاهم نام و نشانی ندارم ولی در کیفم دارم. هر کسی که هر دوی آنها را نزدیک هم پیدا کند، کیف و کلاه را برای من خواهد فرستاد
By:Sheida Nadali pour
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: **Story** ، ،
برچسبها: